خطی برای درد ِ دل
این روزا دستم نمیره ادامه بدم راهی رو که شروع کردم...
دلم می خواد بنویسم ولی نمی تونم
یه حس خاصی دارم
حس بازیچه بودن...
یادمه روزای اولی که هرم قدرت رو دیدم هم همین حس رو داشتم
و الان باز هم...
آهای مردم دنیا...
از شمالی ترین نقطه ی کره ی زمین گرفته تا جنوبی ترینش
از شرق گرفته تا غرب...
چرا همه ی ما بازیچه اییم؟
چرا هیچ کس
و هیچ کس
و هیچ کس
جرأت ذره ای ایستادن در برابر این همه نفرت رو نداره؟؟؟
چی کار کردن با شان استون که حالا می گه:
آقا غلط کردم!! مسلمون نیستم!
فکر می کنم ترسید... ترسید سرنوشتش بشه مثه ادواردو...
ماها همه برای همدیگه کلاس میذاریم ولی اگه بخوایم
جایگاه اصلیمون رو از دیدگاه بزرگان (!!) این دنیا بدونیم
بهمون یه مشت گوسفند نشون میدن ، طبقه ی پائین هرم قدرت!
این روزا... این افکار... این دنیا...
" من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ... "
و در طبقه ی ِ فرضی ِ پست ِ تو
ماسون بدبخت!
هیچ جایی ندارم!
اینو با تک تک سلولات حس کن ،
چون با تک تک سلولام فریاد زدم!