چند سال دیگر بگذرد؟
برای چند کودک دیگر دنیا نیامده انا لله بخوانند؟
چند بار دیگر زیر لب زمزمه کنیم: بأی زنب قتلت؟
چند لباس سفید عروسی بشود کفن؟
چند جوان دیگر داغشان به دل مادر بماند؟
...
امنیت!
این تنها واژه ی امروز صبح من بود. بعد از اینکه بلاخره از آن خواب کذایی پریدم و توانستم
با دیدن اطرافم و اطمینان از اینکه آن فقط یک خواب بود، نفس راحتی بکشم.
زیر لب چند بار گفتم: خدایا شکرت... خدایا شکرت... خدایا شکرت...
دیشب که آن چند خط بالا را نوشتم می خواستم امروز در ادامه ش قسمتان بدهم که خودتان را
جای مردم فلسطین بگذارید. که بیایید کاری کنیم تا خلاص شوند از این همه جنگ زدگی و آوارگی و درد.
که بیایید دست کم ما سهم خودمان را برای ظهور بدهیم تا شاید گرهی از کار کل عالم باز شود.
اما امروز با دیدن آن خواب...
تمام دلخوشی ام این است که بعد از نماز صبح دیدم و رویای صادقه که نه، کابوس صادقه محسوب
نمی شود.
اما اگر همین طور ادامه دهیم تا صادقه شدن چنین کابوس هایی راه زیادی نمانده...
خواب بدی بود...
نمی دانم چرا و چگونه ولی من و مادرم در شهری عربی (که در خواب احساس می کردم فلسطین
است) گیر افتاده بودیم و می خواستیم از مرز رد شویم و به بقیه ی اعضای خانواده که
در یکی از شهر های ایران بودند بپیوندیم. ولی عبور ما تقریبا غیرممکن بود.
تمام شهر پر از افراد مسلح غیر مسلمان بود. روی بام همه ی خانه ها و ساختمان ها
تک تیراندازهایی بودند که قدم به قدم ما را با اسلحه های بزرگشان تعقیب می کردند.
احساس می کردم مرگ درست بیخ گوشم است. حس بدی بود. انتظار برای اینکه
پس کی و از کدام اسلحه به سمتم شلیک می شود؟
و احساس بدتر این بود که نکند مادرم را قبل از من بزنند؟
نمی توانم آن چه بر من گذشت را برایتان شرح دهم. فقط باید تجربه کرد تا فهمید. فقط بدانید به
یقین دردناک ترین دردهای دنیا در برابر آن همه درد روحی و احساس ترس و دلشوره هیچ بود. هیچ!
با صدای ناله و گریه ی خودم از خواب پریدم...
اطرافم را که دیدم، خودم را که پیدا کردم، نفس راحتی کشیدم...
من اینجا بودم. ایران، تهران، خانه یمان، کنار مادرم...
مثل یک کوره داغ بودم. احساس می کردم از شدت فریاد هایی که در خواب زدم گلویم خشک شده.
اما احساس امنیت می کردم. احساس خوشایندی که در این بیست و سه سال هرگز این چنین
تجربه نکرده بودم.
ما هرگز نمی توانیم نعمت هایمان را بشماریم... هرگز...
شاید یک عمر زندگی کنیم و معنی خیلی چیز ها را هم نفهمیم. خیلی از نعمت هایی که داریم
را اصلا نبینیم!
آزادی همین است که امروز داریم.
برای آنچه می پنداریم آزادی ست همدیگر را کتک نزنیم، نرنجانیم...
ما یک ملتیم...
خودمان را جای مردمی بگذاریم که در جنگ دنیا آمدند و در جنگ هم از دنیا رفتند.
هر کاری که نمی توانیم بکنیم دست کم عبرت بگیریم. همین./