دیدین! دیدین! دیدین!
حق با من بود!
تقریبا مطمئن بودم!
پول بازیای آنلاین یه راست میره توی جیب اسرائیل خاک بر سر!
دیدن دخترا اهل بازیای جنگی و بکش بکش نیستن
گفتن چی کار کنیم اینا رو بیاریم توی گروه بزرگ گیم آنلاین؟
شروع کردن بازیایی طراحی کردن مثل myfreefarm ، kapihospital
و این اواخر همmyfreezoo
و این شد که دوشیزه های محترم هم علاقمند شدن به گیم آنلاین!
یعنی در اصل معتاد شدن!
عمرا کسی بره طرف این چیزا و معتاد نشه. عمرا!!
عین یه معتاد واقعی هم تند تند پولت ته می کشه
(چون مدام در حال خرید حجم هستی)
هم وقتی دسترسی به اینترنت نداری مدام یه جوری هستی!
انگار یه چیزی کم داری!
فکرت جای دیگه ایه...
اولای بازی آدم چیزی دستگیرش نمیشه
ولی همین که مرحله میره بالاتر کم کم نمادهاشون بیشتر و بیشتر میشه
توی بازی کاپی هاسپیتال هر بیست سی دقیقه یه بار یه ماموریت بهت میده.
از هر پنج تا ماموریت متن یکیش اینه: اجنه دچار مشکل شدن فلان کارو بکن و...
یا چیزایی شبیه این متن.
کسی که اندازه یه ارزن با این تشکیلات آشنایی داشته باشه منظور از کاربرد
واژه ی اجنه توی متنی که باید نگران اجنه بشی و خوب درک می کنه!
خلاصه...
حتی اگر از پولی هم که این حروم خورا به جیب می زنن بگذریم دیدن هر روز نمادها
و خوندن اراجیفی که بهت پیغام میدن باعث میشه به مرور زمان این مزخرفات برات
عادی بشه.
و مشکل بزرگ هم همینه. و هدف اونا هم همینه.
عادی شدن چیزایی که عمرا برای ایل و تبار خودشون نباید عادی بشه!
همین دیگه!
./
دوستی بدون عمل!
بچه ام کوچولو بود، از من بیسکویت خواست.
گفتم: امروز می خرم.
اما متاسفانه وقتی به خانه برگشتم فراموش کرده بودم.
بچه دوید جلو و پرسید: بابا بیسکویت کو؟
گفتم: آخ! یادم رفت!
بچه تازه به زبان آمده بود، گفت: بابا بَده، بابا بَده.
بغلش کردم و گفتم: باباجان! دوستت دارم.
گفت: پس بیسکویت کو؟
دانستم که دوستی بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد!
چگونه ما میگوئیم خدا و رسول و اهل بیت او را دوست داریم، ولی در عمل کوتاهی میکنیم؟؟
*قابل توجه اونایی که میگن دل باید پاک باشه! دل اگه پاک باشه ظاهر هم پاک میشه...
چند سال دیگر بگذرد؟
برای چند کودک دیگر دنیا نیامده انا لله بخوانند؟
چند بار دیگر زیر لب زمزمه کنیم: بأی زنب قتلت؟
چند لباس سفید عروسی بشود کفن؟
چند جوان دیگر داغشان به دل مادر بماند؟
...
امنیت!
این تنها واژه ی امروز صبح من بود. بعد از اینکه بلاخره از آن خواب کذایی پریدم و توانستم
با دیدن اطرافم و اطمینان از اینکه آن فقط یک خواب بود، نفس راحتی بکشم.
زیر لب چند بار گفتم: خدایا شکرت... خدایا شکرت... خدایا شکرت...
دیشب که آن چند خط بالا را نوشتم می خواستم امروز در ادامه ش قسمتان بدهم که خودتان را
جای مردم فلسطین بگذارید. که بیایید کاری کنیم تا خلاص شوند از این همه جنگ زدگی و آوارگی و درد.
که بیایید دست کم ما سهم خودمان را برای ظهور بدهیم تا شاید گرهی از کار کل عالم باز شود.
اما امروز با دیدن آن خواب...
تمام دلخوشی ام این است که بعد از نماز صبح دیدم و رویای صادقه که نه، کابوس صادقه محسوب
نمی شود.
اما اگر همین طور ادامه دهیم تا صادقه شدن چنین کابوس هایی راه زیادی نمانده...
خواب بدی بود...
نمی دانم چرا و چگونه ولی من و مادرم در شهری عربی (که در خواب احساس می کردم فلسطین
است) گیر افتاده بودیم و می خواستیم از مرز رد شویم و به بقیه ی اعضای خانواده که
در یکی از شهر های ایران بودند بپیوندیم. ولی عبور ما تقریبا غیرممکن بود.
تمام شهر پر از افراد مسلح غیر مسلمان بود. روی بام همه ی خانه ها و ساختمان ها
تک تیراندازهایی بودند که قدم به قدم ما را با اسلحه های بزرگشان تعقیب می کردند.
احساس می کردم مرگ درست بیخ گوشم است. حس بدی بود. انتظار برای اینکه
پس کی و از کدام اسلحه به سمتم شلیک می شود؟
و احساس بدتر این بود که نکند مادرم را قبل از من بزنند؟
نمی توانم آن چه بر من گذشت را برایتان شرح دهم. فقط باید تجربه کرد تا فهمید. فقط بدانید به
یقین دردناک ترین دردهای دنیا در برابر آن همه درد روحی و احساس ترس و دلشوره هیچ بود. هیچ!
با صدای ناله و گریه ی خودم از خواب پریدم...
اطرافم را که دیدم، خودم را که پیدا کردم، نفس راحتی کشیدم...
من اینجا بودم. ایران، تهران، خانه یمان، کنار مادرم...
مثل یک کوره داغ بودم. احساس می کردم از شدت فریاد هایی که در خواب زدم گلویم خشک شده.
اما احساس امنیت می کردم. احساس خوشایندی که در این بیست و سه سال هرگز این چنین
تجربه نکرده بودم.
ما هرگز نمی توانیم نعمت هایمان را بشماریم... هرگز...
شاید یک عمر زندگی کنیم و معنی خیلی چیز ها را هم نفهمیم. خیلی از نعمت هایی که داریم
را اصلا نبینیم!
آزادی همین است که امروز داریم.
برای آنچه می پنداریم آزادی ست همدیگر را کتک نزنیم، نرنجانیم...
ما یک ملتیم...
خودمان را جای مردمی بگذاریم که در جنگ دنیا آمدند و در جنگ هم از دنیا رفتند.
هر کاری که نمی توانیم بکنیم دست کم عبرت بگیریم. همین./
یه سوال فنی! :
چرا حکومتی که 4 سال پیش تقلب کرد امسال نتونست برای بار دوم تقلب کنه؟؟!
به اسم الله
هو الرحمن
و الرحیم
الّا اصحبَ الیمین
فی جنّات یتساءَلون
عنِ المجرمین
ما سَلَکم فی سَقَر
قالوا لم نَکُ من المصلّین
و لم نَکُ نُطعِمُ المسکین
و کُنّا نَخوضُ مع الخائضین
و کُنّا نُکَذّب بیوم الدین
حتّی اَتنا الیقین...
مگر اصحاب یمین... که در بهشت ها و باغ ها از یکدیگر می پرسند... از حال گنهکاران؟
چه چیز شما را به دوزخ درآورد؟؟؟
گویند: ما از نمازگزاران نبودیم. و به فقیر و تهیدست اطعام نمی دادیم. و با اهل باطل
( در کارها و گفتارهای بیهوده) شرکت می کردیم.
و روز جزا را انکار می کردیم. تا آن که مرگ ما فرا رسید...
* سقر: دوزخی که نه چیزی را باقی می گذارد و نه رها می کند.
سوره ی مدثّر/ آیات 39 الی 47
سلام
خیــــــــــــــــــلی تنبل شدم! می دونم!
راستش یه مدتیه دارم به این فکر می کنم به جای اینکه بیایم یقه ی چهار تا اجنبی رو بگیریم
و با قلممون مشت بکوبیم توی دماغش (!!) بیایم خودمون رو اصلاح کنیم!
یعنی اگه تک تک ما درست بشیم، متحد بشیم، آدم بشیم
دیگه بود و نبود هرم قدرت و ماسون و خر و گاو فرقی نداره!
یعنی در واقع آگاهی داشتن خیلی اهمیت داره ولی نگرانی و این جور چیزا دیگه بی معنی میشه.
حالا خلاصه... برای حرف بیست و هشتم من اینو می خوام بنویسم:
وصیت نامه شهید احمدرضا احدی ( نفر اول کنکور پزشکی )
و چه کسی میداند که جنگ چیست؟
چه کسی میداند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را میدرد؟
چه کسی میداند سوت خمپاره فردا به قطره اشکی بدل خواهد شد
و این اشک جگرهایی را خواهد سوزاند؟
کیست که بداند جنگ یعنی سوختن، ویران شدن، آرامش مادری که فرزندش را همین الان
با لای لای گرمش در آغوش خود خوابانیده؛ نوری، صدایی، ریزش سقف خانه
و سرد شدن تن گرم کودک در قامت خمیده مادر؟
کیست که بداند جنگ یعنی ستم،یعنی آتش، یعنی خونین شدن خرمشهر،
یعنی سرخ شدن جامهای و سیاه شدن جامهای دیگر، یعنی گریز به هرجا،
هرجا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟
جوانم کجاست؟
دخترم چه شد؟
به کدام گوشه تهران نشستهای؟
کدام دختر دانشجویی که حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار جنگ را بشنود،
داغ آن دختران معصوم سوسنگرد، خواهران گل، آن گلهای ناز، آن اسوههای عفاف
که هرکدام در پس رنجهای بیکران صحرانشینی و بیابانگردی، آرزوهای سالهای
بعد را در دل میپروراندند، آن خواهران ماه، مظاهر شرم و حیا را بفهمد،
که بیشرمان دامانشان را آلودند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.
کدام پسر دانشجویی میداند هویزه کجاست؟
چه کسی در آن کشته شد و در آن دفن گردید؟
چگونه بفهمد تانکها هویزه را با 120 اسوه، از بهترین خوبان له کردند و اصلاً چه
میدانی که تانک چیست و چگونه سری زیر شنیهای تانک له میشود؟
آیا میتوانید این مسئله را حل کنید؛ گلولهای از دوشیکا با سرعت اولیه خود از
فاصله 100 متری شلیک میشود و در مبدأ به حلقومی اصابت نموده و آن را
سوراخ کرده و گذر میکند، معلوم نمایید:
_سر کجا افتاده است؟
_کدام زن صیحه میکشد؟
_کدام پیراهن سیاه میشود؟
_کدام خواهر بی برادر میشود؟
_آسمان کدام شهر سرخ میشود؟
_کدام گریبان پاره میشود؟
_کدام چهره چنگ میخورد؟
_کدام کودک در انزوا و خلوت خویش اشک میریزد؟
یا این مسئله را که هواپیمایی با یک ونیم برابر سرعت صوت از ارتفاع 10 متری
سطح زمین ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده مهران – دهلران حرکت
میکند مورد اصابت موشک قرار میدهد؟
اگر از مقاومت هوا صرفنظر کنیم،معلوم کنید:
_کدام تن میسوزد؟
_کدام سر میپرد؟
_چگونه باید اجساد را از میان این آهن پاره له شده بیرون کشید؟
_چگونه باید آنها را غسل داد؟
_چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
_چگونه در تهران بمانیم و تنها، درس بخوانیم؟
_چگونه میتوانی درها را بر روی خودت ببندی و چون موش، در انبار کلمات کهنه کتاب لانه کنی؟
_کدام مسئله را حل میکنی؟
_برای کدام امتحان، درس میخوانی؟
_به چه امیدی نفس میکشی؟
_کیف و کلاسور را از چه پر میکنی؟
از خیال.
از کتاب.
از لقب شامخ دکتر.
یا از آدامسی که مادرت هرروز صبح در کیفت میگذارد..
_کدام اضطراب جانت را میخورد؟
در رسیدن اتوبوس.
دیر رسیدن سر کلاس.
نمره A گرفتن.
_دلت را به چه چیز بستهای؟
به مدرک.
به ماشین.
به قبول شدن در دوره فوق دکترا.
آری پسرک دانشجو!
به تو چه مربوط است که خانوادهای در همسایگی تو داغدار شده است.
جوانی به خاک افتاده و خون شکفته.
آری دخترک دانشجو!
به تو چه مربوط که دختران سوسنگرد را به اشک نشاندند و آنان را زنده به گور کردند.
در کردستان حلقوم کسانی را پاره کردند تا کدهای بیسیم را بیابند.
به تو چه مربوط است که موشکی در دزفول فرود بیاید و به فاصله زمانی انتشار
نوری، محلهای نابود شود و یا کارگری که صبح به قصد کارخانه نبرد اهواز از
خانه خارج و دیگر بازنگشت و همکارانش او را روی دست تا بهشت اباد اهواز
بدرقه کردند.
به تو چه مربوط که کودکانی در خرمشهر از تشنگی مردند؟
هیچ میدانستی؟
حتماً نه!
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره میخورند به دنبال آب گشتهای
تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی؟
و آنگاه که قطره ای نم یافتی با امیدهای فراوان به بالین کودک رفتی
تا سیرابش کنی،اما دیدی که کودک دیگر آب نمیخواهد...!!
اما تو، اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی،
حرمله مباش که خدا هدیه حسین(علیه السلام) را پذیرفت.
خون علی اصغر را به زمین باز پس نداد و نمیدانم که این خون، خون خدا، با حرمله چه میکند؟
والسلام
/.حق مطلب رو ادا کنید لطفا
اینو دیروز شنیدم. گفتم تا هنوز ماه صفر تموم نشده برای شمام تعریف کنم شاید...
میگن روز قیامت سگ میگه: خدایا شکرت که منو خوک نیافریدی.
خوک میگه: خدایا شکرت که منو کافر نیافریدی.
کافر میگه: خدایا شکرت که من کافر بودم ولی منافق نبودم.
منافق میگه: خدایا شکرت که من منافق بودم ولی تارک الصلاة نبودم...
بی نمازی نفاق میاره، کفر میاره، نجسی میاره...
متاسفانه نتونستم آدرسشو پیدا کنم ولی از آدم مطمئنی نقل شده بود.
منم نقل به مضمون کردم دیگه! ایراداتشو بیخیال!
میگم این آقای ژرار دوپاردیو که تابعیت خودشو از فرانسوی
به روسیه ای تغییر داده خیلی اشتباه کرده.
چرا؟
چون اصل قضیه مساله مالی و از این حرفا بوده دیگه
خب پس با این حساب بهتر بود میومد ایرانی می شد که یه یارانه ای
هم بهش تعلق بگیره!!
:دی
و هنوز هم...
ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة